استدلال. دلیل آوردن. حجت آوردن. اقامۀ دلیل کردن: سخن عشق زینهار مگوی یا چو گفتی بیار برهانش. سعدی. همان انگار که تقریر این سخن نکردم و برهان و بیان نیاوردم. (گلستان سعدی)
استدلال. دلیل آوردن. حجت آوردن. اقامۀ دلیل کردن: سخن عشق زینهار مگوی یا چو گفتی بیار برهانش. سعدی. همان انگار که تقریر این سخن نکردم و برهان و بیان نیاوردم. (گلستان سعدی)
عذر نابجا عرضه کردن. دست آویز یافتن. با دلایل نابجای شانه خالی کردن از امری: اگر بهانه آرد و آن حدیث قاید منجوق در دل وی مانده است، این حدیث طی باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343) ، بهبه الرجل به بهبههً، به به گفتن کسی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
عذر نابجا عرضه کردن. دست آویز یافتن. با دلایل نابجای شانه خالی کردن از امری: اگر بهانه آرد و آن حدیث قاید منجوق در دل وی مانده است، این حدیث طی باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343) ، بهبه الرجل به بهبههً، به به گفتن کسی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
استدلال. برهان آوردن. اقامۀ دلیل کردن. اقامۀ بیّنه کردن: گر این صورت کرده جنبان کنی سزد گر ز جنبنده برهان کنی. فردوسی. وندر کتاب بر سخن منطقی چون آفتاب روشن برهان کنم. ناصرخسرو
استدلال. برهان آوردن. اقامۀ دلیل کردن. اقامۀ بیّنه کردن: گر این صورت ِ کرده جنبان کنی سزد گر ز جنبنده برهان کنی. فردوسی. وندر کتاب بر سخن منطقی چون آفتاب روشن برهان کنم. ناصرخسرو
بیرون آوردن. خارج کردن. ظاهر کردن: چیست از گفتار خوش بهتر که او مار را آرد برون از آشیان. خفاف. چند بوی چند ندیم الندم کوش و برون آر دل از غنگ غم. منجیک. به گرسیوز بد نهان شاه گفت که او را برون آورید از نهفت. فردوسی. بدو گفت ای زن ترا این که گفت که آورد رازم برون از نهفت ؟ فردوسی. مگر با روان یارگردد خرد کزین مهره بازی برون آورد. فردوسی. پس آنگاهی برون آور ز خمّم چو کف ّ دست موسی در که طور. منوچهری. وای بومسلم که مر سفاح را او برون آورد از آن ویران قنات. ناصرخسرو. فسونگر به گفتار نیکو همی برون آرد از دردمندان سقم. ناصرخسرو. گفت استاد احولی را کاندر آ رو برون آر از وثاق آن شیشه را. مولوی. باری ز سنگ چشمۀ آب آورد برون باری ز آب چشمه کند سنگ ذره سا. سعدی. چشمه از سنگ برون آرد و باران از میغ انگبین از مگس نحل و در از دریابار. سعدی. - از غم برون آوردن، آزاد ساختن از غم. رها کردن از غم: بر قهر عدوی خود برون آر مر حجت خویش را ازین غم. ناصرخسرو.
بیرون آوردن. خارج کردن. ظاهر کردن: چیست از گفتار خوش بهتر که او مار را آرد برون از آشیان. خفاف. چند بُوی چند ندیم الندم کوش و برون آر دل از غنگ غم. منجیک. به گرسیوز بد نهان شاه گفت که او را برون آورید از نهفت. فردوسی. بدو گفت ای زن ترا این که گفت که آورد رازم برون از نهفت ؟ فردوسی. مگر با روان یارگردد خرد کزین مهره بازی برون آورد. فردوسی. پس آنگاهی برون آور ز خمّم چو کف ّ دست موسی در کُه ِ طور. منوچهری. وای بومسلم که مر سفاح را او برون آورد از آن ویران قنات. ناصرخسرو. فسونگر به گفتار نیکو همی برون آرد از دردمندان سقم. ناصرخسرو. گفت استاد احولی را کاندر آ رو برون آر از وثاق آن شیشه را. مولوی. باری ز سنگ چشمۀ آب آورد برون باری ز آب چشمه کند سنگ ذره سا. سعدی. چشمه از سنگ برون آرد و باران از میغ انگبین از مگس نحل و دُر از دریابار. سعدی. - از غم برون آوردن، آزاد ساختن از غم. رها کردن از غم: بر قهر عدوی خود برون آر مر حجت خویش را ازین غم. ناصرخسرو.